(چگونه و چرا شهيد بشويم؟)
خيلي وقت بود که با هم رفيق بوديم. زندگي عادياي داشت, مثل خيليهاي ديگر. ولي مدتي بود تغيير کرده بود. تا اينکه بالأخره به من رسيد. خيلي هيجان زده! اول چفيهاي که انداخته بود صاف کرد بعد گفت: ديگه تموم شد! از امروز بايد مثل شهدا بشم! با تعجب و خوشحالي گفتم: چي؟ راست ميگي؟ چطوري؟ گفت: ديگه اين زندگي عادي تموم شد، ميخواهم شهيد بشم! از امروز ديگه چفيه ميندازم مثل شهيد ... ، کلاه مشکي ميزارم مثل شهيد ... ، از اون شلوار خاکيهايي که شهيد ... ميپوشيد ميپوشم. زندگي برام اهميت نداره مثل شهيد ... ، با سادگي کامل زندگي ميکنم و ديگر از هيچ چيز نميترسم و ميرم تو دل مرگ... . جا خوردم. فكر نميكردم منظورش اين چيزها باشد. گفتم: يا علي! حاجي پياده شو تا خط مقدم با هم بريم! اينهايي كه گفتي شايد خوب باشه ولي کي گفته براي اينکه شهيد بشي بايد اين کارها رو بکني؟... نامرد! رفتي سراغ هرچي کار ظاهري و کارهايي که ميتوني به راحتي انجام بِدي! کي گفته اينها به خاطر لباسهاشون شهيد شدن؟ رفتي سراغ کارهاي راحت، بعد هم کلاس ميذاري براي بقيه، از خدا هم توقع داري شهيد بشي!! ديدم ناراحت شد. چفيهاش را مرتب كردم و گفتم: اخوي، اينها همهاش ظاهر شهيد بود، ولي خدا باطن شهيد رو خريده. بيا بگم شهيد چه کار کرده تا شهيد شده. رفتيم يه گوشه رو پله نشستيم و براش يه خاطره از يك شهيد براش تعريف كردم:
«در محله شهيد غلام حسين افشردي، جوانها دو دسته بودن يک عده که اصلاً اعتقادات مذهبي نداشتند و اگر يکي از خودشان نماز ميخواند، او را مسخره ميکردند و دسته ديگر هم جوانهاي اهل مسجد بودند. او رفتاري داشت که حتي همين جوانهاي بيکار و بيعار که سر چهارراهها ميايستادند نميتوانستند به او بياحترامي کنند. به او احترام ميگذاشتند زيرا او حتي به کساني که مسجد ميآمدند و اهل نماز بودند هم اجازه نميداد که پشت سر آنها حرف بزنند و غيبت کنند. ميگفت: اگر شما ميخواهيد به اين جوانها کمک کنيد و راهنمايشان کنيد اول بايد غيبت آنها را نکنيد تا بعد به جمع شما جذب بشوند. شما که ميخواهيد جواني را به جمع خود بياوريد نميشود که اول غيبتش را کرده و از او بد گفته باشيد.»
ديدم با اينكه خاطرهاي جالبي برايش بود ولي هنوز ناراحت است. گفتم: برادر! شروع خوبيه، ولي كامل نيست. من و تو كه اول راهيم بايد بريم سراغ پايههاي ساختمون زندگيمون نه اينكه اول نماي زيبايي براش درست كنيم. بيا از همين امروز با هم قرار بذاريم تا هركجا كه تونستيم اخلاق و رفتارمون رو شبيه اونها كه الگوهاي خيلي نزديكي به ما هستند، بكنيم. اول كمي فكر كرد، بعد انگار كه تحولي ميخواست براي خودش داشته باشد، گفت: باشه! بعد با هم دست داديم و گفتيم، يا علي...
» شهادت را نه براي فرار از مسئوليت اجتماعي، و نه براي راحتي شخصي ميخواهم؛ بلكه از آنجا كه شهادت در رأس قله كمالات است و بدون كسب كمالات، شهادت ميسر نميشود، من با تقاضاي شهادت در حقيقت از خدا ميخواهم كه وجودم، سراسر خدائي شود و با كشته شدنم در راه دين اسلام، خود او بر ايمان و صداقت و پايمرديام، و در راه دين بودنم، و بر عشق پاكم بر او، مهر قبولي زند.
شهيد محمد صادق خوشنويس